از صبح که بیدار شدم به این فکر می کنم که مفهوم خیلی از آرمانها و ایده ها در طول این سالها برای من تغییر کرده و یا حتی از بین رفته است، اما آن تفکر پایه ای واصلی کهd و اصلی که اساسا من را در جوانی به سوی سوسیالیزم کشاند تغییر نکرده و همچنان با جدیت در غالب لحظات زندگی ام با من است: عدالتخواهی!
حالا در این بالکن گوشه برلین و در این هوای گرم و استثنایی که نفس را گاهی پس می زند ودر میان آواز مداوم پرندگان دپر حرف باغچه خانه فرصت بیشتری دارم که به گذشته ها برگردم، علت رسیدن به این اصل را که پایه های فکری من در جوانی را تقویت کرد، بهتر درک می کنم
گرچه که من خیلی زود مطالعه را شروع کردم و در این زمینه حتی نسبت به هم سن و سالهایم جلوتر از سنم بودم، اما زندگی من یک بعد دیگری هم داشت کهد کمک کرد آنچه را در رمانها میخواندم بنوعی در اولین جامعه ای که در ان رشد کردم، یعنی ” خانواده” بطور عینی تجربه کنم.
از همان موقع شخصیت های نمایشنامه های چخوف همچون دایی وانیا و باغ آلبالورا در اطراف خودم میدیدم. من چهره زشت و خشن استبداد را که در کتابها به تصویر کشیده شده بود در خانواده و در غالب پدرم میدیدم. من حتی می دیدم که گاه استبداد می تواند سیمای فریبنده و گول زننده هم به خود بگیرد.
در یک سو پدری داشتم که به نسبت دوران خود باسواد، از خانواده ای فئودال و مرفه اما به دلیل جایگاه طبقاتی خود زور گو وظالم بود و در سوی دیگر مادری داشتم کم سواد و ازخانواده ای اهل کار و کسب و مذهبی.
تمام دوران کودکی و نوجوانی ام شاهد تحقیرها و سرزنش های پدرم به مادرم بودم و واکنش منفعل مادرم که بسوز و بساز را پیش گرفته بود. من اما از بخت خوش خیلی زود پاسخ این پرسش را که چرا مادرم به ادامه این وضع تن می دهد، دریافتم واز خودم شروع کردم.
حتما باید از نظر اقتصادی مستقل بود تا بتوان ضرب زورگویی هاگرفت!
هنوز دبیرستان را تمام نکرده بودم که تدریس در یک دبستان ملی و همزمان تدریس خصوسی ریاضیات به همکلاسی هایم را شروع کردم. روزهای خوشی بود کار در میان کودکان و بعد شبها کلاس درس و تعطیلات تدریس خصوصی جبر و هندسه به همسن وسالهای خودم. اما هیچکدام از این فعالیت ها باعث نمی شد که رفتار ظالمانه پدرم با مادرم را نبینم.
تدر هفده سالگی برای من بطور قطعی روشن شده بود که باید یک تغییر اساسی مثبت و به نفع قشر مجرم در جامعه بزرگ انجام شود تا جوامع کوچکتری همچون خانواده را متاثر کند.
این دوره از زندگی ام گرچه تلخی هایی داشت که عمده آن به دلیل درگیریهایی بود که با پدرم داشتم اما یک فراز بزرگ در سرنوشت وآینده من محسوب میشد.
حالا من هم کار می کردم و هم درس میخواندم و پدرم نمی دانست در مقابل من چه روشی را پیش بگیرد. نمی توانست به من بگوبد که هر کاری او میخواهدانجام بدم ویا با هر کس که او می گفت رفت و آمد کنم. با برنامه های زندگی من که کوه رفتن و سینما وتئاتر و گردش در کتابفروشی ها بخش اصلی آن را تشکیل می داد، نمی دانست چگونه برخورد کند.
من صبح ها خیلی زود از خانه خارج میشدم و شبها خیلی دیر از کلاس درس شبانه برمی گشتم. روزها در دبستان مهدکودک معلم شاگردان کلاس سوم و چهارم بودم، عصرها در دبیرستان مرجان در خیابان “کاخ” سال آخر دبیرستان را میخواندم. سال دوازه را ترکر می کردم. چون سال قبل تجدید شده و نتانسته بودم در کنکور سراسری شرکت کنم تصمیم گرفتم در امتحانات شرکت نکنم و سال دوازده را تکرار کنم و خردادماه با معدل خوب فارغ التحصیل شوم.از ان دسته محصلین نبودم که تمام درسهایشان عالی ست. نه! من در فیزیک و شیمی خوب نبودم و همیشه نمرات پائین داشتم در عوض در ادبیات و ریاضیات از بهترین ها بودم و زنده یاد سیممین بهبانی در دبیرستان آموزش و نوربخش، دبیر ادبیات من بود وهمیشه تشویقم می کرد که این هم خودش حکایت ها و خاطراتی دارد.
تصمیم گرفت از دردیگر وارد شود تا تسلط خودش بر من را که کوچکترین دختر و آخرین فرزند خانواده بودم حفظ کند.