گرهزارت غم بود با کس نگویی زینهار (2)

نوشته شده در توسط

از دیشب دارم دور خودم می چرخم و وسائل سفرم را جمع و جور می کنم. الان سه سال است که من مرتب در سفرم. گاهی برای کار، گاهی دیدار خانواده و یا استراحت.  اما درست نزدیک به سه سال است که دیگر آن شوق و شور سابق را هم برای سفر ندارم.

سپتامبر سال 2010 با اشتیاق زیاد راهی لیون شدم. حدود یکسال بود که دنبال یک کار ثابت می گشتم. آنزمان بطور فری لانس برای رادیو زمانه کار می کردم.  قبل از آنهم  تلاش کرده بودم به کارقبلی ام برگردم  و آن استعفای عجولانه ام از رادیو فردا را پس بگیرم. اما فایده ای نداشت. از آن دوره هایی بود که گویی همه چیز دست به هم داده اند که تورا زمین بزنند. روزهای سختی را گذرانده ام . روزهای پر از نگرانی، بلاتکلیفی و پشیمانی…

مرتب به خودم می گفتم خودکرده را تدبیر نیست و باید صبر کنی تا درست شود. بالاخره هم شد. در ماه جولای خبر شدم که  در اولین گروه کارکنان بخش فارسی تلویزیون یورنیوز پذیرفته شدم.

حالا خوشحال و با انرژی تمام خودم را برای شروع کار جدید آماده می کردم. اما همراه با ذوق و شوقی که داشتم یک نوع دلواپسی و نگرانی هم گاهی آزارم می داد. قبلا از رفتن به دلیل درد هایی که داشتم و احساس خستگی و خیلی علائم دیگر یک سری آزمایش انجام داده بودم که قرار بود جوابش را بعدا بهم خبر بدهند. این من را نگران می کرد. همین جا بگویم که ذوق و شوق آن سفر تا به حال به سراغم نیامده، اما دلواپسی همسفر دائمی من است!

هر چقدر هم روحیه ات بالا باشد، هر چقدر هم به خودت اطمینان داشته باشی که بیماری را شکست می دهی با نگرانی و دلواپسی نمی توانی کاری بکنی. باید رفاقتش را یکجوری تحمل کنی!

لیون برایم زیباتر از پراگ نبود. ولی فکرمی کردم که اگر توانستم سالهایی از زندگی ام، حدود 6 سال را در گوشه ای از پراگ بگذارم،بیش از چهار سال از عمرم را در گوشه ای از شهر قدیمی مینسک بگذارم وسال هایی را هم در گوشه ای از هند و افغانستان،  حتما می توانم چند سالی را هم در لیون زندگی کنم. به هرحال دومین شهر بزرگ فرانسه بود. فرانسه! کشوری که با عشق به ادبیات و زبانش روزگارجوانی ام را گره زده بودم. همان پیوندی که با  زبان و ادبیات روسیه داشتم! فکر اینکه همانقدر که روسی می دانم می توانم فرانسوی هم یاد بگیرم من را به هیجان می آورد.

همراه بهرنگ ، عزیزترین زندگیم و نلی گربه کوچکم که از پراگ با من است، راه لیون را پیش گرفتیم. با کوله بار کوچکی از وسائل اولیه زندگی و کوله بار بزرگی از خاطرات تلخ و شیرین روزهای انتظار، نگرانی، بلاتکلفی و افسردگی…

 نه سنگلاخ
نه راه ِ صعب
نه دور بودن مقصد
درد اینها نیست
دیدۀ ترم
از ترديدی است
که همواره می پرسد

آیا واقعا این جاده، به تو می رسد؟

شعراز”گوربان”

ادامه دارد….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *