گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

نوشته شده در توسط

دوستی قدیمی برایم ایمیل زده و نوشته چرا از وضع خودت و بیماریت نمی نویسی؟ چرا نمی گویی که این سه سال که فعالیت سایت رو کنار گذاشتی به تو چه گذشت؟

علت ننوشتن در این باره این نبود که فکر می کردم نباید بنویسم. نه ! انگیزه نبود. نه تنها با بیماری باید می جنگیدم از نظر احساسی هم یک باره خودم را تنها حس می کردم. در یک رابطه عشقی و عاطفی جدی و قوی نبودم که ازآن نیرو بگیرم.

 وقتی  برای مداوا ساعتها زیر سرم می نشستم از این که زنانی بودند که مرد یا همسرشان به آنها دلگرمی یداد و مراقبشون بود حسرت می بردم. اینکه این بیماری درست در دورانی به سراغ من امده بود که تنها بودم خیلی اذیتم می کرد. من باید با دو کمبود جدی می جنگیدم بیماری و تنهایی عاطفی!

در این میان فرزندم بیش از همه و بعد هم دوستان نزدیک و مهربانم و از همه مهمتر همکارانم خیلی به من کمک کردند. کاررا در میزان کمتری  تا به حال ادامه داده ام. ولی خیلی شب ها در تنهایی خود می گریستم. نه از سر ضعف که می دانستم و می دانم که من بیماری را شکست دادم! ونه از بیرحمی زمانه که می دانستم  من اولین و آخرین نیستم ! از این که می دانستم بعد از این  برای همیشه منم و این قصه تنهایی!

…واما وقتی فهمیدم سرطان پیشرفته سینه دارم، اولش مثل همه شوک شدم. گیج و ویج! باورم نمی شد. در خانواده پدری و مادری من یک نمونه سرطان، تا آنجا که من اطلاع داشتم، وجود نداشت. من همیشه از کنار این بیماری با بی خیالی می گذشتم.

حقیقتا همین هم باعث شد که دیر برای آزمایشهای معمول بروم. اما این روحیه یک فایده هم داشت و آن اینکه وقتی به من گفتند که این بیماری را داری با این که شوک شده بودم ولی بازهم زیاد بهش بها ندادم. به خودم گفتم، یعنی یک جایی در فکرم اینطور عمل می کرد که نه شیرین تو با همه پیشرفتگی بیماری برآن فائق میشی!

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *