و آن اوج ها … 2

از صبح که بیدار شدم به این فکر می کنم که  مفهوم خیلی از آرمانها  و ایده ها  در طول این سالها برای من تغییر کرده و یا حتی از بین رفته است، اما آن تفکر پایه ای واصلی کهd و اصلی که اساسا من را در جوانی به سوی سوسیالیزم  کشاند تغییر نکرده  و همچنان با جدیت در غالب لحظات زندگی ام با من است: عدالتخواهی!

حالا در این بالکن گوشه برلین و در این هوای گرم و استثنایی که نفس را گاهی پس می زند ودر میان آواز مداوم پرندگان دپر حرف باغچه خانه فرصت بیشتری دارم که به گذشته ها برگردم، علت رسیدن به این اصل را که پایه های فکری من در جوانی را تقویت کرد، بهتر درک می کنم

گرچه که من خیلی زود مطالعه را شروع کردم و در این زمینه حتی نسبت به هم سن و سالهایم جلوتر از سنم بودم، اما زندگی من یک بعد دیگری هم داشت کهد کمک کرد آنچه را در رمانها میخواندم بنوعی در اولین جامعه ای که در ان رشد کردم، یعنی ” خانواده” بطور عینی تجربه کنم.

از همان موقع شخصیت های نمایشنامه های چخوف همچون دایی وانیا  و باغ آلبالورا در اطراف خودم میدیدم. من چهره زشت و خشن استبداد را که در کتابها به تصویر کشیده شده بود در خانواده و در غالب پدرم میدیدم. من حتی می دیدم که گاه استبداد می تواند سیمای فریبنده و گول زننده هم به خود بگیرد. 

در یک سو پدری داشتم که به نسبت دوران خود باسواد، از خانواده ای فئودال و مرفه  اما به دلیل جایگاه طبقاتی خود زور گو وظالم بود و در سوی دیگر مادری داشتم  کم سواد و ازخانواده ای اهل کار و کسب و مذهبی.

تمام دوران کودکی و نوجوانی ام شاهد تحقیرها و سرزنش های  پدرم به مادرم بودم و واکنش منفعل مادرم که بسوز و بساز را پیش گرفته بود.  من اما از بخت خوش خیلی زود پاسخ این پرسش را که چرا مادرم به ادامه این وضع تن می دهد، دریافتم واز خودم شروع کردم.

 حتما باید از نظر اقتصادی مستقل بود تا بتوان ضرب زورگویی هاگرفت!

هنوز دبیرستان را تمام نکرده بودم  که تدریس در یک دبستان ملی و همزمان تدریس  خصوسی ریاضیات به همکلاسی هایم را شروع کردم. روزهای خوشی بود کار در میان کودکان و بعد شبها کلاس درس و تعطیلات تدریس خصوصی جبر و هندسه به همسن وسالهای خودم. اما هیچکدام از این فعالیت ها باعث نمی شد که رفتار ظالمانه پدرم با مادرم را نبینم.

تدر هفده سالگی برای من بطور قطعی روشن شده بود  که باید یک تغییر اساسی مثبت و به نفع قشر مجرم در جامعه بزرگ انجام شود تا جوامع کوچکتری همچون خانواده را متاثر کند.

این دوره از زندگی ام گرچه تلخی هایی داشت که عمده آن به دلیل درگیریهایی بود که با پدرم داشتم اما یک فراز بزرگ در سرنوشت وآینده من محسوب میشد.

حالا من هم کار می کردم و هم درس میخواندم و پدرم نمی دانست در مقابل من چه روشی را پیش بگیرد. نمی توانست به من بگوبد که هر کاری او میخواهدانجام بدم ویا با هر کس که او می گفت رفت و آمد کنم. با برنامه های زندگی من که کوه رفتن و سینما وتئاتر و گردش در کتابفروشی ها بخش اصلی آن را تشکیل می داد، نمی دانست چگونه برخورد کند.

من صبح ها خیلی زود از خانه خارج میشدم و شبها خیلی دیر از کلاس درس شبانه برمی گشتم. روزها در دبستان مهدکودک معلم شاگردان کلاس سوم و چهارم بودم، عصرها در دبیرستان مرجان در خیابان “کاخ” سال آخر دبیرستان را میخواندم. سال دوازه را ترکر می کردم. چون سال قبل تجدید شده و نتانسته بودم در کنکور سراسری شرکت کنم تصمیم گرفتم در امتحانات شرکت نکنم و سال دوازده را تکرار کنم و خردادماه با معدل خوب فارغ التحصیل شوم.از ان دسته محصلین نبودم که تمام درسهایشان عالی ست. نه! من در فیزیک و شیمی  خوب نبودم و همیشه نمرات پائین داشتم در عوض در ادبیات و ریاضیات از بهترین ها بودم و زنده یاد سیممین بهبانی در دبیرستان آموزش و نوربخش، دبیر ادبیات من بود وهمیشه تشویقم می کرد که این هم خودش حکایت ها و خاطراتی دارد.

تصمیم گرفت از دردیگر وارد شود تا تسلط خودش بر من را که کوچکترین دختر و آخرین فرزند خانواده بودم حفظ کند.

پرواز را به خاطر بسپار…

SU_Atlantik_07.08.05_2722 
از همان اولین دیدار به هردوی انها دلبستم. مثل دو پرنده عاشق بودند. کنارهم و باهم. گاهی از دور و گاهی از نزدیک می دیدم که درحال جمع اوری تجربه های تازه هستند. دلم به روزهای خوش و شادیهای آنها گرم بود. 
هر جا می رفتند با نگاه دنبالشان می کردم و پرواز هایشان برایم امیدوارکننده و نوید بخش بود. نوید اینکه شاید این دو از نوع آن پرندگان خوشبختی باشند که تا آخرین پرواز در کنار هم می مانند. همان پرنده های نادر و کمیاب!
حالایکی با چشمانی نمناک و نگاهی حزن الود مقابل من نشسته و دیگری که ازجنس گمگشتگان است، از من روی پنهان می کند.
موهای صاف و بلندش را که همچون روح ساده و زلالش بر روی شانه هایش روان است، به یک سو زده و نگاه پرسشگرش را به من دوخته است!
یکجایی گوشه قلبم تیر می کشد! حسی ناشناخته از همان اول به من گفته بود که او تجربه های تورا از سر خواهد گرفت! سرگشتگی آن پرنده غمگین دیگر را هم چشیده و می شناسم و چه بسا که هنوز اسیرش باشم!
می گویم: نحوه زندگی ما یک انتخاب است. کم و بیش هر کدام از تجربه های دیگران خبر داریم، ولی خیلی وقتها تصمیم می گیریم خودمان تجربه کنیم. خیلی ها هم ا ز تجربه دیگران می آموزند. به همین دلیل من از انتخاب حرف می زنم. اگر بپرسی تو از کدامها هستی؟ خواهم گفت خودم تجربه کردم. تجربه من برای خیلی ها خوشایند نیست. خیلی ها زندگی مثل من را دوست ندارند. من خودم هم نمی گویم انسان موفقی با معیار های عام هستم. ولی نه  کسی را به اسارت کشیدم و نه خودم اسیرم.
می خواهد چیزی بگوید ولی ساکت می ماند ونگاهم می کند.
… من خیلی زود به این نتیجه رسیدم که عشق و محبت فقط در رهایی معنا دارد. رابطه تو با کسی که دوست داری حالا به هر شکلی همسر، محبوب و یا دوست، زمانی رابطه ای دلچسب و معنی دار است که هر دو در عین آزادی باز هم همدیگر را دوست داشته باشید. هر کدام از این دو ، اگر دیگر نخواهد بماند ودر جستجوی جفت دیگری  ویا تجربه های  دیگری باشد، باید اورا رها کرد. پرنده رااگر درمیان انگشتانت فشار بدهی، اگر نمیرد، گردنش یا بالهایش می شکند و تو این پرنده بال و پر شکسته را برای چه می خواهی ؟ دوست داری هر روز دانه اش بدهی و فقط  چشمان غمگین و حسرت کشیده اورا ببینی! خیلی ها این انتخاب را می کنند، خیلی زیاد. من دیده ام زنهایی را که وقتی محبوب یا همسرشان ترکشان می کند، برای به دست آوردن او چه می کنند! گاهی هم موفق می شوند و اسم این کار را هم می گذارند” مبارزه برای عشق”. اما در دنیای فکری من این  نوع بازگشت از روی عشق و دوستی نیست نوعی اجبار و نا گزیری است!
می گوید آخر او پرنده خانگی است، اگر به حال خود رهایش کنم بدتراست!
 می گویم پرنده خانگی نیست، پرنده قفس است مثل خودت! هردو باید بروید پرواز درافق های دیگررا تجربه کنید! تو در قفس را باز کن، پرواز را بر عهده او بگذار و خودت هم برو. اگر در افق دیگری باز تو را پیدا کرد، می شود بازهم با هم پرید، اگرنه،  هیچ عشق و لذتی بهتر از تجربه دوست داشتن در هوای ازاد نیست!
خطر هست! خطر روزها و سالهای تنهایی، اسیر قفس دیگری شدن و در نهایت در جدایی و یک روز در یک گوشه تنها به خواب رفتن…. اما
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست.
 
“شعر از فروغ فرخزاد”

تلاش زنان سعودی برای گرفتن حق رانندگی

women-driving-ban-saudi-arabia-300x220در عربستان سعودی رانندگی برای زنان ممنوع است. شیوخ بنیاد گرا و پدر سالار آن را برای زنان مشروع نمی دانند.

چندسالی است که شهروندان متعصب سعودی به برخی  گرایشها و پیشرفتهایی که در جامعه انجام می گیرد با  نگرانی می نگرند و درباره به گفته آنها “غربی شدن جامعه” هشدار می دهند.

 اما به نظر می رسد گروههایی از زنان سعودی گوش به این حرفها نمی دهند.

 به گزارش  روزنامه آلمانی “اشترن” تعدادی از فعالان زن سعودی عزم را جزم کرده اند که در روز 26 اکتبر( نه روزجهانی زن) پشت فرمان ماشین  بپرند و با سرعت در خیابانها رانندگی کنند!

 تعدادی از مردها هم ترس را کنار گذاشتند و قصد دارند حمایت خودرا از آنها نشان دهند.

به دنبال انتشار این خبر صالح بن الحیدن یکی از شیوخ مخالف که اینگونه اقدامات  در کشور به روزنامه سعودی “سبق” گقته است که رانندگی  سلامتی زنان و نوزادان آنها را به خطر می اندازد! به گفته او این موضوع  دلیل علمی دارد و تاثیرات آن در فیزیولوژی زنان بررسی شده است!

 این شیخ سعودی گفته است وضعیت بدن در هنگام رانندگی و فشار بر “لگن” به تخمدان زنان آسیب می رساند!

“سبق” نوشته است زنان قبل از این که در روز 26 اکتبر پشت فرمان بنشینند باید به این نکته توجه داشته باشند!

توییت کردن روحانی با جک دورسی

اشپیگا آنلاین امروز در گزارشی نوشت: سه شنبه شب  جک دورسی رئیس شبکه اجتماعی توییتر از حسن روحانی رئیس جمهوری ایران در توییتر پرسید که ایا مردم ایران می توانند توییت های شمارا بخواندد؟

حسن روحانی بلافاصله جواب داد: شب بخیر جک ! همانطور که در مصاحبه با امانپور گفتم تلاشم این است که مردم ایران  یتوانند همانگونه که حق شان هست، به تمام منابع اطلاعاتی در دنیا دسترسی داشته باشند.

حسن روحانی در مصاحبه با امانپور گفته بود که در حال حاضر شبکه های اجتماعی بسیاری در سراسر دنیا وجود دارد و من فکر می کنم همه  انسانها و همه ملت ها  حقشان است که از انها استفاده کنند.

وضعیت زندانیان ایرانی در مالزی

نویسنده: سحر بیاتی، روزنامه نگار در مالزی

در مالزی حدود سیصد زندانی ایرانی وجود دارد که اکثرا به جرم حمل مواد مخدر در زندان هستند. حدود ۴۰ نفر از این زندانیان حکم اعدام دارند که تاکنون به خاطر انعکاس منفی این اتفاق در جهان هیچ زندانی خارجی در مالزی اعدام نشده است.

اکثر افرادی که در حال حاضر در ارتباط با مواد مخدر در زندان هستند، به اصطلاح خرده پا هستند و به خاطر دریافت هزار و پانصد رینگت مالزی بسته مواد را می خورند یا جاسازی می‌کنند. اما به دلیل حفره‌های قانونی، خرده‌پاها بازداشت می‌شوند و احکام سنگین می‌گیرند، ولی دست بالاها با مشکلی مواجه نمی‌شوند.

براساس قوانین مالزی کسی که مواد مخدر در وسایلش کشف بشود صاحب جنس و مجرم است. براساس همین قانون پلیس تا پیش از حکم نهایی هم می‌تواند افراد را در بازداشت نگاه دارد، هرچند در مواردی پس از دادگاه متهم تبرئه شده است.

پلیس می‌تواند درخواست دو سال بررسی برای تکمیل تحقیقات از دادگاه کند و زندانیانی هستند که در حال حاضر حدود هشت سال بلاتکلیف در زندان‌های مالزی هستند.

بحث تبادل زندانیان نیز بدون هزینه نیست و دولت ها باید برای تبادل زندانیان به دولت مالزی پول پرداخت کنند. تا حالا دولت ایران ترجیح داده روی بازداشتی های سرشناس و قاچاقچی های بزرگ دست بگذارد و نه خرده پاها.

وضعیت زندان‌های مالزی نیز مناسب نیست. با توجه به گرمای سی و سی و دو درجه ای همراه با رطوبت شدید هوا، حتی یک تهویه ساده هوا هم در زندان وجود ندارد. کک، ناراحتی شدید پوستی وانگلی از جمله بیماری‌های رایج زندان‌های مالزی است.

آب آشامیدنی در زندان‌ها جیره بندی است و فقط یک وعده در روز زندانیان امکان استفاده از آب آشامیدنی را دارند.

اصولا زندانی‌ها تنها با یک لباس زیر نگهداری میشوند تا در گرما و رطوبت شدید، بدنشان شپش نزند، اما از گزیدگی‌های دیگر در امان نیستند. بعضی از زندانیان ایرانی تنها قرار بوده بسته‌ای را به دوست یا فردی در فرودگاه تحویل دهند که بازداشت و زندانی شده‌اند. تنها راه نجات این زندانیان پرداخت هزینه وکیل و سایر هزینه‌ها است که متاسفانه نود درصد بازداشتی‌ها قدرت مالی چندانی ندارند.

منبع: بی بی سی فارسی

آخوند بد، آخوند خوب!

با من بحث می کرد و هی فحش می داد به “آخوند” ها. با یعضی از تحلیل هاش موافق بود ولی از این فحاشی اش  دلخور. آخر حوصله ام سر رفت و گفتم : ببین تو نظرت درباره شیخ کروبی چیه؟

نگاهی کرد و گفت: انسان بزرگی است! صبور و مقاوم ! گفتم آیت الله منتظری چی؟ آیت الله طالقانی؟

منظورم را فهمید و گفت: حالا کی چی؟ گفتم: این نمیشه که تو دائم داری جمع می بیندی و سیاه و سفید می کنی! اگر حتی یک نفر به گفته تو” آخوند” خوب هم در دنیا وجود داشته باشه، تو نمی تونی بگی آخوندها فلان و بهمان…

گفت: قاعده این است، خوبها استثنا هستند!

گفتم این استدلال تو من را به یاد دوران شاه می اندازد که ماموران امنیتی اش ” ساواک” بنا را بر این گذاشته بودند که همه مردم خرابکارند، مگر این که خلافش ثابت شود!

 ساکت و عصبانی من را نگاه می کرد. گفتم: خوبه تو هم یاد بگیری کمی مثبت به دنیا نگاه کنی!

رمان نخواندن مردها

بسیار پیش امده  که از دوستان مرد که گذشته سیاسی داشته و یا هنوز دارند، شنیده ام که با یک نوع حالت افتخار می گویند رمان نمی خوانند!

اتفاقا درست به همین دلیل است که این مردها در زندگی عاطفی با همسر و یا دوستشان مشکل دارند.

و درست به همین دلیل است که  مناسبات  پیچیده انسانها را، چهره ها  و زوایای مختلف عشق و عواطف مختلف انسانی را درست نمی شناسند. نمی دانند کی عاشقند و کی احساس آنها فقط یک محبت معمولی و زود گذر است. چه بسا که این افراد در زندگی نه تنها به خودشان بلکه به همسری که انتخاب می کنند هم لطمه می زند. بسیاری از جدایی ها هم ریشه در این نا اگاهی دارد.

حسن رمان یکی دوتا نیست . مهمترین آن آشنایی با تلاتم های روحی و درونی آدمهاست. خیلی وقتها وقتی رمانی را می خوانید نویسنده آنقدر توانا ست که شما در برخی از شخصیت ها گوشه هایی از روحیات و خصوصیات خودتان را میبیند. یادم میاد زمانی که رمان “جان شیفته” را می خواندم خیلی اوقات خودم را در شخصیت بعضی از کاراکترهای رمان می دیدم. بعد ها شنیدم که خیلی از زنها همین را می گویند. یا شخصیت “آرتور” درکتاب “خرمگس” را می توانستم مشابهش را در میان دوستان مردی که بعدها در زندگی اشنا شدم، پیدا کنم.

سرنوشت این انسانها، انتخابها، تجربه ها و دردها و شادی های آنها گوشه هایی ازشخصیت  من و مارا به نمایش می گذارد وبه همین دلیل هم خواندن رمان به شناخت بیشتر از انسانها و روابط آنها منجر می شود.

ازدواج با دختر خوانده ها!

214310_1خبر مربوط به تلاش نمایندگان مجلس برای قانونی کردن ازدواج مردان با دختر خوانده ها را که خواندم، با خودم فکر کردم این مرتجعان درون حکومت همیشه یک گوشه ای را پیدا می کنند که از آنجا سیاست های ارتجاعی خودرا اعمال کنند. این بار لایحه حمایت از حقوق کودکان این فرصت را برای آنها فراهم کرد و البته بار اول هم نیست .

خبر را در لینک زیر بخوانید:

http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/archive/2013/september/25/article/-a88c6840c7.html

اگر سن بلوغ دختر طبق قوانین اسلامی 9 سال تعیین شود که این موضوع فاجعه افرین خواهد بود. اگر  هم سن ازدواج طبق کنوانسیون حقوق کودک که ایران آنرا امضا کرده، همان 18 سال  باشد، گرچه دختر حق انتخاب دارد و در مواردی می تواند مخالفت کند، اما قانونگذار با ریاکاری از طریق ابن ماده قانونی، زنان را رو درروی هم قرار می دهد. زنی که برای فرزند خوانده اش مادری کرده حالا با رقیب خود روبروست!

تصور کنید وضعیت زنی را که  حس مادری او و تمام زحماتش یکباره از سوی مردش  فقط به دلیل  تمایلات جنسی این مرد، نادیده گرفته شده و حتی بیشتر از این به زنانگی اش توهین شده است!

از بالا رفتن بیماریهای روانی و خودکشی  در میان زنان گرفته تا افزایش طلاق و تخریب مناسبات انسانی پیامد یک چنین سیاست هایی است.

درد آورترازهمه آن است که نه تنها نمایندگان زن در مجلس در این زمینه واکنشی نشان نداده و مرعوب مردان شده اند، که از آنجا که خودشان از جنس همان مردان هستند، نمی توان انتظاری داشت، عده ای از فعالان سیاسی درخارج از کشور هم،  چون در پی اظهار نظرها وبحث های داغ  درمورد “سیاست های کلان” هستند، تا کنون در این مورد وموارد مشابه ریاکارانه سکوت کرده اند.

استدلال همان استدلال قدیمی است: الان وقت این حرف و طرح این مسائل نیست!

 سکوت درقبال اینگونه سیاست ها که برخی از فعالان پیش می گیرند همکاری و حمایت از همان مرتجعان قانونگذار است.

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار!(3)

در یکی از بهترین ماههای لیون وارد این شهر شدم. سپتامبر در لیون هوا ملایم  ولی گاهی بارانی است. درختان هم زیباترین رنگهای خودرا به نمایش می گذارند. زرد و نارنجی و قرمز با حاشیه هایی کم رنگ و یا پررنگ. رستوران ها و کافه ها هم همیشه پر است.

 در لیون آپارتمان کوچکی داشتم که پنجره آن به حیاطی باز می شد که تنها رهگذر آن گربه سیاهی بود که  گاهی برای دیدن نلی می آمد و زیر پنجره ام می نشست. بهترین ایام صبح ها بود که به کافه نزدیک آپارتمانم می رفتم برای نوشیدن قهوه. محیط کار هم بسیار دوستانه و صمیمی بود.

 فکر می کردم بزدوی خانه ای میگیرم و دوستانم را به لیون دعوت می کنم و یخصوص که یکی از این دوستان مرتب به شوخی می گفت دوست دارد باغ های انگور لیون را ببیند!

سه هفته از شروع کار گذشت و من هر روز منتظر تلفن دکترم بودم که خبردهد آزمایشها همه مرتب است و خیالت راحت باشد.

بالاخره هم یک روز تلفن زد . اما خبر خوب نداشت و من باید برای انجام آزمایشات بیشتر به برلین برمی گشتم. همان روز همه چیز را به حال خودرها کردم و حتی نلی را به یکی از دوستان همکارم سپردم و راهی برلین شدم.

آنقدرآن روز برایم سخت وتلخ بود که یاد آن  بصورت  ابرگونه ای در ذهنم به جای مانده است. اما یک چیز را خوب می دانم که از همان لحظه می دانستم زندگی ام از خیلی جهات تغییرخواهدکرد.

خودم را همچون پرنده ای می دیدم که بالهایش را بریده اند. درست هم بود ، چون الان هم  پس از سه سال وقتی به آینده فکر می کنم وآرزوهایی که می توانستند عملی شوند، همین احساس را دارم.

یک روز پس از رسیدن به برلینم برای انجام آزمایش در بیمارستان بستری شدم.

تومورهای سرطانی بدن من 90 درصد به هورمون حساس بودند و بزرگتزین آنها که همان تومور اصلی است، یک سانت و 4 میلی متر اندازه اش بود. تشخیص دکتر و گروه پزشکی معالج این بود که بهتر است یه جهی شیمی تراپی،  ابتدا هورمون تراپی شوم. به گفته دکترها و بعد که خودم مطالعه کردم هورمون تراپی تازه ترین نوع مداوای این نوع تومور است که بویژه در سرطان سینه و پروستات ازآن استفاده می شود.

پس در قدم اول نه جراحی، نه شیمی تراپی، بلکه فقط  آنتی هورمون تراپی برایم تعیین شد که یک قرص روزانه و یک سرم ماهانه است و روندی طولانی دارد. همزمان دکترم به من پیشنهاد کرد که می توانم در یک گروه مطالعاتی بر روی یک داره تازه شرکت کنم که در براساس آن  هر سه  هفته یک سرم هم به من تزریق می شود، هر سه هفته یکبار یک آزمایش خون بایدبدهم هم و هر سه ماه یک بار هم سیتی اسکن از قفسه سینه ام انجام می شود.

با خودم فکر کردم اینکه من الان در کجای این زندگی ایستاده ام ، در کدام مقطع و برای چه مدتی؟ نمی دانم. ولی اگر هنوز هم می توانم هم به خودم و هم به دیگری کمک کنم، چرانه!

گرچه هورمونها تاثیر تعیین کننده ای بر روی تومورها و حتی بهتر شدن پوست صورتم داشتند، اما عوارض جانبی آنها بخصوص سرم هایی که هر ماه می زدم، تغییر اساسی در زندگی روزمره من ایجاد کردند. خستگی و بیحالی یکطرف، گاهی راه رفتن برایم مشکل بود. دکترم می گفت تاثیر قرصهاست و باید کنار بیایی. می گفت باید با تو مورها هم کنار بیایی. نزدیک به 800 نوع تومور سرطانی وجود دارد. یکی از انها که هم جنبه های بد وهم جنبه های خوب دارد نصیب من شده است. بد چون بدخیم است. خوب چون به هورمون حساس است و مینی تومورند. بد چون خودرا پخش کرده و نمی شود عمل کرد. خوب چون بسرعت به دارو پاسخ داد و بتدریج ناپدید شد.

 ادامه دارد

 

 

اخبار تازه از زندان اوین

avinمهدی تارخ که یک ماه پیش در شهر بجنورد بازداشت و به بازداشتگاه امنیتی 209 وزارت اطلاعات در زندان اوین منتقل شده بوده پس از یک ماه بازجویی و ضرب و شتم شدید روز  یکشنبه به بند عمومی 350 زندان اوین منتقل شده است. وزارت اطلاعات وی را با اتهام “ارتباط با اجانب” بازداشت کرده.
اروین صداقت کیش از فعالان و معترضان جنبش سبز که در تضاهرات عاشورای سال 88 بازداشت شده بود و 62 روز را در بازداشت وزارت اطلاعات بسر برده بود به اتهام اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور در شعبه 15 دادگاه انقلا ب به ریاست قاضی صلواتی به 3 سال حبس محکوم شده و امروز به بند 350 زندان اوین انتقال یافت.
…و امیر اسلامی از وکلای زندانی دراویش گنابادی در بیمارستان طالقانی مورد عمل جراحی روده قرار گرفت.